سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مبادا که بدگمانی بر تو چیره شود که [در این صورت] میان تو و هیچ دوستی، رابطه دوستانه ای برجای نمی گذارد . [امام علی علیه السلام]

نوشته شده توسط:   یه معلم  

روضه شب سوم .... چهارشنبه 89 آذر 17  7:21 عصر

بسم الله
سکانس اول: اول اینو بخونین. از شهید زین الدینه. هرچند این قبیل ماجراها رو از زبون خیلی های دیگه هم شنیدیم...
نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم «این چیه؟» گفت«عکس دخترمه.» گفتم «بده ببینمش» گفت «خودم هنوز ندیده مش.» گفتم «چرا؟» گفت «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد....

سکانس دوم: دخترا خیلی بابایی اند.....
سکانس سوم: حالا اینو حتماً حتماً گوش کنین: کلیک کنین

سکانس آخر: اولا هربار یاد سکانس اول می افتم از خودم بدم میاد که هنوز چقدر با اونا که مدعیشون هستم فاصله دارم ....امشب شب حضرت رقیه هست، دختر دارها امشب براشون عاشوراست... دو روز جایی بودم ولی هم برا من و هم برا دخترم فک کنم دوسال گذشت... اون دختر شهید رو که شنیدین از غصه باباش دق کرد و مُرد..... پس کسی به رقیه (س) خرده نگیره ....
حالا اگه دوست دارین روضه ی امشبمون تکمیل بشه اینو هم گوش کنین: کلیک کنین

 

 

 تو رو خدا اگه دلتون شکست برا فرج آقا(عج) و آخرش برا من حقیر دعااااااااااا کنین.... 


حرف دل شما()

نوشته شده توسط:   یه معلم  

عرفه... دوشنبه 89 آبان 24  6:12 عصر

عرفه سال 60 هجری و اینجا مکه است.
کاروان حج هم دیگر تکمیل شده. کوچکترین مسافر قافله نیز چند ماهی است به خانواده اضافه شده و توفیق زیارت خانه خدا را در پنجمین ماه عمر کوتاهش بدست آورده....
بنی هاشم و بقیه نیز همه جمعند و آخرین زیارت خانه خدا را می خواهند بروند.
لبیک اللهم لبیک.... اما چرا حج نیمه تمام ماند؟!!
حسین(ع) را چه شده؟ مگر نباید روز عید قربانی کند؟ پس زینب (س) به کجا می رود؟ سعی صفا و مروه اش چه شد؟ عباس(ع) چه می کند؟ جمرات را که رمی نکرده؟ ما بقی اعمال حج چه می شود؟ گویی حسین(ع) می گوید: صبر کن! صبر کن، تا قربانی به مسلخ بردن مرا ببینی. می خواهم تأسی به جد بزرگم، ابراهیم خلیل کنم و اسماعیلم (و نه یک اسماعیل) را قربانی کنم. (اسماعیل و اکبر و اصغر همه قربانند، اما این کجاو آن کجا!!) عباس می گوید: همه به نماد ابلیس سنگ می زنند، ولی همراه ما بیا و رمی جمرات ما را با خود ابلیس نماها مشاهده کن. بیا و ببین چگونه نه سه جا، بلکه قدم به قدم تا نینوا و بعد از آن هم تا مقر ابلیس در شام، بینی شیطان را به خاک می مالیم. زینب (س) هم – هر چند که همه حواسش فقط و فقط به حسین (ع) است – ولی جوابت را می دهدکه: چند منزل همراهی مان کن تا ببینی نه هفت بار، بلکه هفتاد بار و بیشتر، نه بین صفا و مروه، بلکه بین خیمه گاه و قتلگاه، نه سعی بلکه هروله می کنم. فقط چند منزل دیگر تامل کنید تا معنای حج واقعی را بفهمید و بدانید که حج فقط دور کعبه گشتن و قربانی و رمی جمرات است ، یا .....؟

کعبه یک سنگ نشانی است که ره گم نشود
حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

التماس دعا در این روز عزیز


حرف دل شما()

نوشته شده توسط:   یه معلم  

مخارج حروف!! سه شنبه 89 شهریور 9  2:51 عصر

از روزی که «حرف» زدن اصل شد و «عمل» به حاشیه رفت، «اسم» و «فعل» هم مصلحت دیدند که به «حرف» تبدیل شوند. از آ‌ن پس، کلمات لغت عرب عبارت شد از: حرف و حرف و حرف!!
تازه اگر «حروف» هم صحیح و از مخارج خود ادا می شد حرفی نبود و مخاطبین و مستمعین را به مخارج حروف - حرف دلاشتباه نمی انداخت.
مگر حرفها از کجا بر می آیند؟
بعضی از حرفها از «عمق دل» بر می آید، و برخی از «نوک زبان» بعضی هم بینابین! مخارج بعضی از حروف، «گوش» است و برخی دیگر «چشم».
حروف و کلمات- و اعمال هم- باید ریشه در جان داشته باشند، نه تنها در زبان؛ «حروف شفوی» کجا و «حروف قلبی» کجا؟
 بعلاوه، مگر هر حرفی را باید «اظهار» کرد؟ پس جای «اخفاء» کجاست؟ مگر تجوید نخوانده اید؟! گاهی بعضی حروف را باید رقیق ادا کرد، طبق قاعدة «ترقیق». «تفخیم» هم جای خودش را دارد.  اگر «نون» نفس و «تنوین» تزویر به «یرملون» یقین برسد، چه باید کرد جز ادغام؟ اگر حرف «دل» به حرف «دین» رسید، دل باید «قلب به» دین شود و اگر «نامتجانس» بودند، باید «حرف دل» را حذف کرد، یا با «فک ادغام»، خلوص و ریا را از هم جدا ساخت.
 اگر مخارج حروف صحیح نباشد، قرائت ها غلط می شود و نمازها باطل. مگر تنها کودکان باید در «کلاس تجوید» طرز «ادا صحیح» حروف را یاد بگیرند؟

بیایید «درست» حرف بزنیم!

استاد جواد محدثی


حرف دل شما()

نوشته شده توسط:   یه معلم  

ذکر قنوت نوجوانی ره بر شنبه 89 مرداد 30  1:6 عصر

این ذکر خاطره رضا امیرخانی از دیدارشون با رهبر معظم انقلابه. خوب گوش کنین خیلی زیباست.

ما خیلی اوقات که خدمت ایشون رسیدیم برای ما تعجب آور بوده ایشون کتاب‌هایی رو شاید که چند ماهی نشده از نشرشون گذشته خیلی خوب خونده بودن. حتی بعضی وقت‌ها ماها دیدیم خودمون نخوندیمو خلاصه آبرومون رفته و اینها. این هست! کتاب‌های فراوانی رو ما دیدیرضا امیرخانیم که ایشون خوندن...درباره کتاب‌های خودم اصلاً دوست ندارم صحبت کنم چون این کار رو درست نمی‌دونم... ولی فکر می‌کنم درباره چیزهای می‌تونیم صحبت کنیم که شیرین‌تر باشه.
ما یک بار این کتاب آقای عزت‌شاهی رو بردیم دادیم خدمت حضرت آقا-کتاب که فکر کنم 800-700 صفحه هست-ما جلسمون هفتگی بود، هفته آینده که رفتیم خدمت ایشون مطلع بودیم که ایشون در طی این هفته کتاب رو خونده بودن، از آقای عزت شاهی و آقای کاظمی نویسنده کتاب و اون کسی که خاطره گو بود از اون دو نفر دعوت کرده بودن و تقدیر کرده بودن و تشکر کرده بودن. خیلی الحمد لله ایشون با حوصله و با یک نظم خیلی خوبی کتاب می‌خونن.اگر اجازه بدین من پایان جلسمون رو با یکی از جلساتی که ایشون خاطرات نقل می‌کردند بگذرنم که فکر کنم از همشم هم مناسب‌تر باشه؛ حالا که در حقیقت راجع به این قضیه صحبت شد.
یک بار ما خدمت حضرت آقا بودیم اجازه داشتیم سئوال بپرسیم. در بین ما یکی یه سوالی پرسید که ما رومون نمی‌شد بپرسیم یا برامون سخت بود این سوال. برگشت گفت که حضرت آقا! اصلاً شما فکر می‌کردید که رهبر بشین؟! مثلاً شما 12-13سالتون بوده فرض کنید در مدرسه‌ی علمیه‌ای در مشهد داشتید درس می‌خوندید اصلاً می‌تونیستید تصور کنید که شما یه روزی می‌شید رهبر؟!
بعد ما گفتیم که ببینیم ایشون چه جوری جواب می‌دیدن!
ایشون یه کمی فکر کردن و گفتن اگر اجازه بدین یک جوابی به شما بدم که این جواب رو سال‌ها پیش به یک دوستم دادم-این دوست حضرت آقا مرحوم شدند...-ایشون گفتند: من در مدرسه سلیمان‌خان مشهد-اگر اشتباه نکنم- داشتم درس می‌خوندم، روزها می‌رفتیم سر درس و شب‌ها هم طبیعتاً برای درس فردا باید درس قبلی رو مباحثه می‌کردیم و آماده می‌شدیم. یکی از نکات درس اون‌روز رو من متوجه نشده بودم و هر چه تلاش می‌کردم متوجه نمی‌شدم. تو حجره هی می‌رفتم سمت چپ و راست و خلاصه شرق و غرب حجره رو می‌رفتم و این رو می‌خوندم که متوجه بشم ولی نمی‌شدم.
هم‌حجره‌ای ما اون‌شب نوبت شام او بود یک دفعه عصابی شد و گفت: آسد علی آقا بگیر بشین دیگه! این املت از دهن افتاد. هِی می‌ری این ور هی می‌ری اون‌ور! آخه چی‌کار می‌خوای بکنی تو؟! یه دونه چیزو نفهمیدی! منم نفهمیدم هیشکی تو کلاس نفهمید بیا بشین غذا از دهن افتاد. - بعد ایشون گفت من همون جوابی رو می‌دم که به اون دوستمون دادم - اون دوستمون گفت: چرا این رو داری این قدر می خوونی؟! توی این مدرسه سلیمان خان مگه چند نفر قراره بعد برن معمم بشن؟ چند نفر از ما وقتی معمم شدیم قراره توی این لباس باقی بمونیم؟خوب قضایای رضاشاه هم گذشته بوده و یه چنین تصوراتی هم بوده-چند نفر ما اگر موندیم قراره بریم امام جماعت یه مسجد سر کوچه بشیم؟ چند نفر از ما اگر امام جماعت سر کوچه شدیم اصلاً می‌آن از ما سوال می‌رسن؟ آقا کدوم ما می‌خواد مجتهد بشیم؟ تازه اگر که جتهد شدیم کدوم ما می‌خواد مرجع بشه کهنوجوانی ره بر این مسئله واجب باشه برمون که بدونیم؟! اصلا کسی کاری نداره به ما که! شما نمیایی بشینی سر سفره شام!
حضرت آقا گفتن من یه جوابی می‌دم که اون رو به شما می‌دم.
گفتیم: بفرمائید!
ایشون فرمودند که به ایشون گفتم که -اون زمان تازه بالغ بودم- گفتم: من پیش از بلوغم نماز خووندن رو شروع کردم و هر روز در قنوت نمازم دعایی می‌خوندم که این دعا رو برای شما می‌گم.
گفتیم بفرمائید!
ایشون فرمودند دعای من در قنوت نمازم این بود: اللهم اجعَلنی مُجَدّد دینِک وَ مُحیی شَریعتک
این رو گفتند و به ما اشاره کردند ما نرسیدیم به اونجا متاسفانه، ما خیلی دوست داشتیم به جاهایی برسیم که نرسیدیم.
و این برای ما خیلی شیرین بود که یک نفر قبل از بلوغ یک آرزویی داشته باشه که وقتی یک روزی بعد از هزار اتفاق عجیب در عالم، بعد از هزار اتفاق محیر العقول در عالم، یک روزی شد رهبر مملکت، تازه بگه به اون آرزویه نرسیدیم!
ان شاءالله خدا آرزوهای ما رو بزرگ کنه!


حرف دل شما()

نوشته شده توسط:   یه معلم  

یکی دیگه هم رفت... کی نوبت ماست؟؟ چهارشنبه 89 خرداد 12  5:48 عصر

پلان اول:حاج آقا ابوالقامسی
همه ی ماجرا از آذر یا دی 85 شروع شد. یه سالی می شد که وب نویسی رو شروع کرده بودم و یه مدت بود که وبم تو پارسی بلاگ رو راه انداخته بودم. تازه با بعضی ها آشنا شده بودم و اصلا فکر نمی کردم که قراره یه روز اونچنان به این محیط وابسته بشم که دوری دوستان ندیده ام اینقدر برام زجر آور باشه. اوایل دی 85 بود که یه روز یه خبر تو پارسی بلاگ پیچید. حاج آقا ابوالقاسمی رفت.... خیلی کوتاه، ولی دردناک. مرگ مشکوک خودش وخانواده ش (شائبه ترور وجود داشت و هنوز هم هست) شوک بزرگی به دوستان وارد کرد. با اینکه درحد کامنت گذاشتنی بیشتر با ایشون آشنا نبودم ولی بدجور دلمون رو سوزوند. انگار عزیزی از خانواده خودتو از دست داده باشی. هنوز از اون شوک در نیومده بودیم که یه روز صحسن نظریبح یه خبر دیگه دلمونو لرزوند. حسن نظری مدیر یه امل مدرنیسم نشده هم پرید. دیگه باورم نمیشد. با این بیشتر آشنا بودم. خیلی آخه هیاهو داشت تو نت و پارسی یار. بدجوری بهم ریختم. همونروز اینجا چند خطی رو هم براش نوشتم. حالم طوری شده بود که برا خیلی ها سوال برانگیز بود. با اینکه حضوری یه بار اونم از دور بیشتر ندیده بودمش ولی انگار رفیق صمیمی خودمو از دست داده باشم باشم، بودم. با اینکه نه کسی رو می شناختم و نه کسی منو، پرسون پرسون مجلس ختمش رو پیدا کردم و تو مسجدش نشستم. همون موقع فکر می کردم که این محیط مجازی که برا خیلی ها مایه ی دردسر و جداییه چطور دل خیلی ها رو اینطوری از راه دور بهم پیوند می زنه و....
پلان دوم:
گذشت تا یه ماه پیش تو همایش وقتی همه داشتن رو بنر یادگاری می نوشتن منم نوشتم: سلام به همه ی دوستانی که می شناسمشون ولی نمیشاسمشون. خیلی از اون دوستها رو بصورت نتی، مجازی و کامنتی زیارت کردیم ولی الان که کنار هم هستیم همدیگه رو نمیشناسیم.
پلان سوم:
امروز صبح تو مدرسه مراقب امتحان بودم که یکی از دوستان پیام داد: مدیر وب فریاد بی صدا مرحوم شدن و امروز تشییعشونه. خیلی برام سنگین بود. اسم وبلاگ رو شنیده بودم ولی آنچنان آشنایی نداشتم. دلم بدجور شکست. از همه بدتر وقتی بود که شنیدم خانم پژمان یار دختر نوجوان هم داشته. شب میلاد خانوم(س) که همه دنبال خرید کادو برا مادرشون هستند این دختر چه حسی داره!!! خیلی مصیبت سنگینیه. الانم که اومدم و وبها رو دیدم فهمیدم عزیزی بودن که خیلی هم برا همین همایش زحمت کشیدن و ... . خیلی سخته واقعا...
الان که یه بار دیگه نگاه می کنم می بینم که درسته این محیط مجازیه ولی خیلی مواقع دوستی ها و صمیمیت هاش کمتر از محیط واقع نیست. نمونه ش هم همین همدردیها  تو این مدت کوتاه، همین ختمهای قرآن و نمازهای شب اول قبر و...
کاش قدر بدونیم....
پی نوشت:

- اگه اشتباه نکنم آقای ابوالقاسمی داماد خانواده آقای رییسی (بی یار) بودن.
- برا شادی روح همه ی اونایی که نام برده شد: حاج آقا ابوالقاسمی، حسن نظری،‏ خانم پژمان یار، پنج صلوات.
- اینجا براشون ختم قرآن و کار خیر راه انداختن. این حداقل کاریه که می تونیم براشون بکنیم... یادمون نره. به دوستان هم تذکر بدین.
- بازم به همه دوستان، خانواده محترمشون و مخصوصا دختر عزیزشون تسلیت می گم. خدا ایشالله به همه صبر بده.


حرف دل شما()

   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
روضه شب سوم ....
عرفه...
مخارج حروف!!
ذکر قنوت نوجوانی ره بر
یکی دیگه هم رفت... کی نوبت ماست؟؟
[عناوین آرشیوشده]

شنبه 103 آذر 3

امروز:   53   همراه

دیروز:   22   همراه

فهرست

[حرف دل]

[ RSS ]

[من کیم؟]

[برقراری ارتباط]

[فتوبلاگ]

لینکهای دیدنی

آلبوم تصاویر سفر به سرزمین نور - مکه [191]
آلبوم تصاویر سفر به سرزمین نور - مدینه [163]
نامه ای به دوکوهه... [497]
کثیف ترین ظلم تاریخ! [929]
مداحی با طعم شنبه!! [191]
رسول ترک - آزاد شده اباعبدالله [1638]
روضه از زبان یک تیر [177]
محرم از نگاهی دیگر [131]
.:: عروسی ::. [223]
تصویر هوایی از کعبه [278]
آداب تلاوت قرآن [960]
اهل بیت(ع) و قرآن [140]
[آرشیو(12)]

من کیم؟

.: حرف دل :.
یه معلم
من کسی نیستم هر چی هست اونه... واسمع ندایی اذا نادیتک ......

تبلیغات حرف دل

.: حرف دل :.

اوقات شرعی

حضور و غیاب

حـــرف دل

تبلیغات


دوستان





مذهبی
پیامبر اعظم
یاد ایام
خلوت تنهایی
شیعه مذهب برتر
پیاده تا عرش
نمازخانه بوستان بهاره
رویش
زیر آسمان خدا
پایگاه عشق
حسین جان
دریـــچـــه
14 معصوم
مسیح اندیمشک
دوستانه و صمیمانه
یعسوب
رنگارنگه
آخرالزمان و منتظران ظهور
عاشقانه می گویم
وبلاگ گروهی موج
کبو ترانه .... تا بام ملکوت
مزار بی نشان
دختری در راه آفتاب
انتظار
عاشقانه
جاده خدا
بچّه شهید (به یاد شهدا)
کبوتر امام رضا
دست خط ...
ما صاحبی داریم
حاج رضوان
راز و نیاز با خدا
دانشمند
شمیم
عمو اکبر
اباصالحی
دیــار عـاشقـان
بسیجی 57
طبیب عشق....
سجاده ای پر از یاس
کبوترانه
جمهوریت
جلوه
عصر انتظار
مذهبی - سیاسی - فرهنگی
زورخانه باباعلی
*مشترک مورد نظر*
درد شکفتن
پرواز تا اوج
یوسف گم گشته
هیات محبان بقیةالله
خط بارون
عــــــــــروج
.:: در کوی بی نشان ها ::.
نهج البلاغه
حرفهای آسمانی
منتظر بیداری
● بندیر ●
جاء الحق و زهق الباطل
● باد صبا ●
تا پرواز....
شهدای دفاع مقدس
امیدزهرا
وبلاگ شخصی رهبر بختیاری
باران
نور
دوستانه
گلی از بهشت
بر و بچه های ارزشی
یا زهرا (س) مدد
سیمرغ
صبح دیگری در راه است ....
پرواز
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
طلبه میلیونر
پرنسس زیبایی
عاشق آسمونی
موقتاً بدون نام
سوز و گداز
باران
کشکول
.:: بیقرار شهادت :::.
شمیم حیات
نارستان
شمیم انتظار
((( لــبــخــنــد قـــلـــم (((
کتابخانه
نیم پلاک
کانون گفتگوی قرآنی
تاریخ مصرف یا بهتره بگم تاریخ بی مصرف
نه/ دی/ هشتاد و هشت
کیمیا
مثلث یک ضلعی
یاداشت های یک مادر
توشه آخرت
مذهب عشق
مهر بر لب زده
چه زود دیر میشه
بسیجیم
my-god
کانون لشکر فرهنگی یوسف زهرا
صاعقه
ایــ عزیـــــز ـــــــران
گل پیچک
من و گذشته من
غلط غولوت
حدائق ذات بهجة

آوای آشنا

موضوعات

عمومی[11] . قرآن[4] . اهل بیت[4] . دلنوشته[3] . رضا امیرخانی . رهبر . عرفه . قنوت . ماه رمضان . مخارج حروف . حرف دل . دعا . امام حسین .

آرشیو

عمومی
قرآن
عترت
دلنوشته
شهریور 87

اشتراک

 

ویرایش قالب

قافله شهداء

تعداد   228979   همراه تا امروز


تماس با ما